سومین نشست تخصصی تربیت کودک و نوجوان به همت مرکز یادگیری میم برگزار گردید: شنبه 13 شهریورماه سومین نشست تخصصی تربیت کودک و نوجوان با موضوع امیدآفرینی در کودکان و نوجوانان با حضور آقای وحید ولی؛ مدیرعامل موسسه استعدادیابی امضاء و معلم و مربی تربیتی در مدارس برتر در موسسه تبیان برگزار گردید. وی در ابتدای صحبت توضیحاتی را در مورد عنوان نشست بیان کرده و گفت: قبل از اینکه وارد بحث شویم، لازم است تا بیشتر در مورد خود عنوان این گفتگو بحث کنیم. آیا امید را باید در کودک و نوجوان آفرید یا اینکه امید به صورت فطری وجود دارد و ما فقط نباید آن را بکشیم؟ به نظر من به صورت فطری و طبیعی در کودک و نوجوان امید وجود دارد. مخصوصا هنگامی که بچه ها بچهتر هستند، امید بیشتری در آن ها دیده میشود ولی هر چه میگذرد، بچهها منظمتر میشوند و بیشتر تلاش میکنند تا با ساختارها منطبق شوند و دچار شک و شبهههایی میشوند که آیا میتوانند کنشگر باشند؟ در این موضوع باید بیشتر رویکرد پرهیزی داشت. یعنی باید به این نکته توجه کرد که باید چه کاری انجام ندهیم تا امید در کودک و نوجوان کشته نشود. البته این هم یک مبنای فلسفی میتواند داشته باشد و آن هم اینکه اصلا انسان نیازی به تربیت ندارد و البته ما این را هم قبول نداریم و معتقدیم که انسان نیاز به تربیت شدن دارد. ما امید را به مفهومی به نام حرکت گره میزنیم، یعنی اینکه یک فردی یک کاری را انجام دهد. هنگامی که انسان یک کاری را انجام میدهد، یک مکانیسمی برای رسیدن به آن حرکت وجود دارد. یک سطح از ناامیدی این است که بگوییم هیچکس نمیتواند به قله دست پیدا کند و سطح دیگر ناامیدی این است که بگوییم فقط عده خیلی خاص و اندکی هستند که میتوانند به قله برسند و اتفاقا در این شرایط معمولا تبدیل به این میشود که هیچکس نمیتواند زیرا میخواهیم نتوانستن خود را توجیه کنیم. فرض کنید کسی در بیابان است و هیچ امیدی برای رسیدن به آب ندارد و میداند که آبی در این بیابان نیست ولی فرد دیگری میداند که در این بیابان آب هست ولی میگوید که دیگر توان رفتن به سمت آب را ندارم. پس ناامیدی دو گونه است: اولا نمیشود و ثانیا نمیتوانم. ما میخواهیم در این مورد صحبت کنیم که چه میشود که نوجوان در اوج شور و هیجان، به این می رسد که یا این اتفاق امکان رقم خوردن ندارد یا اینکه بگوید میشود ولی من آدم این کار نیستم. من از تمثیل حرکت به سمت قله استفاده میکنم. گاهی ما از فواید رسیدن به قله حرف میزنیم اما در کنار سعادت رسیدن به قله، ترسهای این مسیر را هم میگوییم مثلا میگوییم که در مسیر، طوفان هم وجود دارد و افراد زیادی نتوانستهاند به قله برسند. ترسهای کودک و نوجوان از این جنس ترسهاست. ترس از امکان نرسیدن. یا مثلا نوع دیگر ترس، ترس از جدید بودن این تجربه است. این جدید بودن در عین اینکه میتواند یک شوق بیافریند، میتواند منجر به ترس و ناامیدی هم بشود. کودک در یک زمانی، میخواهد تجربه ای داشته باشد ولی ما جلوی این تجربه را میگیریم. مثلا می خواهد به اتو دست بزند ولی ما نمیگذاریم که او این کار را انجام دهد. یک دوگانهای در این بحث بین جبر و اختیار وجود دارد. اختیار اینکه انسان میتواند کارهایی را انجام دهد و جبرهایی که مانع انجام کار میشوند. کودک درک درستی از جبرها ندارد و ما در طول تربیت دائما میخواهیم قالب هایی برای او ایجاد کنیم تا این جبرها را بفهمد. و ما هر چه بزرگتر میشویم، درک بیشتری نسبت به جبرها پیدا میکنیم. درست است که اختیار در انسان مشترک است اما در کنار اختیار، جبر هم شکل میگیرد؛ از جمله جبرهای طبیعی و هم جبرهای اجتماعی. انسان هرچه بزرگتر میشود بیشتر با دنیای واقعی آشنا میشود. ناامیدی وقتی رخ میدهد که انسان از دنیای خیالبافی، ناگهان به دیوار بزرگ واقعیت برخورد میکند. در این شرایط اگر پدر و مادری کمالگرا هم باشند و دائما او را باد کنند، مواجهه با شکست و ناامیدی در او سختتر میشود. بچه ها هر چه بزرگتر میشوند، توجه بیشتری به جبرها پیدا میکنند. حالا سوال ما این است که چه باید کرد که تعادل دقیقی میان جبر و اختیار به وجود بیاید؟ یک نظریه، سبکهای فرزندپروری را در چهار نوع تقسیم میکند. تصور کنید که دو مولفه اصلی شامل انتظارات پدر و مادر از فرزند باشد و مولفه دیگر توجه به خواستهها و نیازهای کودک باشد. یک سبک این است که اگر من از تو توقع زیاد دارم، به همان اندازه هم به نیازهایت پاسخ میدهد. در این سبک، ما به او میگوییم که خطرها در کجای مسیر قرار دارد اما سکاندار هواپیما نمیشویم. در مواقع سختی هم از او حمایت میکنیم. احتمالا این دسته اول کمتر امیدکُش هستند. سبک دوم این است که توقع زیاد باشد و پاسخ کم. در اینجا به او اینگونه گفته میشود که هر آنچه من میگویم درست است. مانند اینکه در حرکت، سکاندار هواپیما را در دست بگیرد و دیگر اجازه هیچ آزادی و اختیار را به فرزند ندهیم. یک رفتار مستبدانهای شکل میگیرد. در سبک سوم توقع کم است و رفع نیازها زیاد است. همینکه فرزند هست خوب است و ما کمک میکنیم که هر کاری دلش میخواهد انجام دهد و از او خیلی زیاد حمایت میکنیم. از او انتظار خاصی نداریم و در مواجهه با هر مسئلهای، سوپرمنی به نام مادر میآید و مانع را کنار میزند. این افراد تا زمانی که همراه با سوپرمن باشند، امید دارند ولی متاسفانه در زندگی واقعی، سوپرمن همیشه همراه آنها نیست. و در حالت آخر، هم توقع ها و هم رفع نیازها کم است که در این حالت، این بچهها هر کاری انجام میدهند هیچ واکنشی از طرف پدر و مادر دریافت نمیکنند؛ او هر حرفی میزند، پدر و مادر کار خودش را انجام میدهد و افراد مسامحه کاری هستند و در یک عبارت میگویند هر غلطی میخواهی بکن. هیچ بازخوردی به فرزند در این سبک داده نمیشود و اصلا فرزند نمیفهمد که راه درستی را میرود یا راه غلط. به نظر میرسد که بهترین سبک همان سبک اول یا سبک اقتدارگرایانه باشد که در آن به فرزند گفته میشود که من کمکت میکنم که غلط نکنی اما تو را هم رها نمیکنم که هر غلطی خواستی بکنی. این سبکها، مرزهای بسیار باریکی دارد. همچنین معمولا تجربه زندگی شخصی پدر و مادرها در اتخاذ این سبکها بسیار موثر است. مثلا پدر و مادری که خودش سختی زیادی کشیده است، تبدیل به پدر و مادر سوپرمن میشود که نمیگذارد فرزند هیچ سختیای بکشد. بچههایی که تجربههای مواجهه کوچک با واقعیتها را داشته باشند، میتوانند تجربه های بزرگتری را از سر بگذرانند. اما اگر تجربه درستی نداشته باشد، در مواجهه با مشکلات، دچار ناامیدی و توقف میشود. یکی از عواملی که منجر به ناامیدی میشود را میتوان با دو مفهوم عاملیت و ساختار توضیح داد. آیا انسان که عامل است میتواند بر ساختارها و قالب های زندگی اجتماعی غلبه کند؟ ساختارها در واقع محدودیتها و جبرها هستند و عاملیت، آزادی و اختیار انسان است. معمولا انسان ها در مواجهه با ساختارها و واقعیت ها دچار ناامیدی میشوند. وقتی یک معلم به نوجوان میگوید که گندهتر از تو هم نتوانسته در این مملکت کاری کند و اگر میخواهی به جایی برسی باید از این ممکلت بری. یا گاهی فرزند بزرگتر به فرزند کوچکتر میگوید که من سالها تلاش کردم ولی نتوانستم جلوی مامان و بابا بایستم و تو هم چاره ای نداری جز اینکه با آنها بسازی. این حرفها روحیه تطبیق با ساختار را در کودک و نوجوان تزریق میکند. یعنی به او میفهماند که باید عاملیت و امید به تغییر را کنار بگذاری و فقط با ساختارها کنار بیایی. یکی از عوامل موثر در امیدآفرینی، قصهها و روایتهای امیدآفرین است. باید با بچه ها در مورد عاملهایی صحبت کرد که توانستهاند بر ساختارها غلبه کنند. این داستانها در ذهن ما این چراغ را روشن میکند که میشود و میتوانیم. مثلا بفهمد که کسانی بودهاند در تاریخ که آنها توانستهاند. یا حتی اگر شخصیت داستان ما یک شخصیت خیالی باشد. مهم این است که شخصیت داستان بتواند بر جریان غالب، پیروز شود. مثلا ویژگی انبیا این بوده که در شرایط زندگی خودشان، خلاف ساختار عمل کردهاند و این برای بچهها خیلی جذاب است. بعضی بچهها را میبینیم که مثلا با داستان حضرت موسی به شدت لذت میبرند. چرا؟ چون روایتی است که امید را تزریق میکند و خلاف ساختارها حرکت میکند. اگر روایت هایی را بگوییم که شخصیت داستان هر تلاشی میکند ولی نمیشود، ناامیدی در بچهها تزریق میشود تا آنجا که به پوچی و ناامیدی محض میشود و میگوید نه تنها من نمیتوانم، بلکه هیچکس و حتی منجی هم نمیتواند شرایط را بهبود بخشد. بچههای ما با قصهها زندگی میکنند و با شخصیتهای داستان ارتباط میگیرند و در این دنیای داستانی، اگر بتوانیم یک الگو برای بچهها ایجاد کنیم، در شرایط سختی، آن الگو به کمک بچهها میآید. یک شاخصه مهم برای محصولات تربیتی، باید این شاخصه باشد که روایت این محصول، چقدر در کودک و نوجوان ما امید را ایجاد میکند. یک مسئله اساسی در زندگی انسانها، هویت است. هویت در واقع این است که من میخواهم چه کسی باشم و میخواهم چه کسی نباشم. اینکه من چه کسی نباشم، نقطه شروع بسیار بهتری است. بسیاری از معارف مانند زیارت عاشورا را میتوان با این دو روی سکه مشاهده کرد. در دوران نوجوانی که هویت شکل میگیرد، انگار فرد یک مرزبندیای دارد و یک مبارزهای دارد تا معلوم کند که من چه کسی هستم و چه کسی نیستم. برای شکل دهی به این مرزبندی، تلاش میکند تا با ساختارهای مختلف مبارزه کند. یک نوجوان، گاهی مسئله اش پرخاشگری است. ریشه این پرخاشگری، مرزبندی کردن و اعلام آن به دیگران است. او در این دعواها میخواهد خودش را نشان دهد. در این سنین، الگوهای بچهها از جنس الگوهای جوکری و الگوهای ساختارشکنانه هستند. ما نمیتوانیم با خشم، هویت و مبارزه آنها کاری کنیم. کاری که ما باید انجام دهیم، این است که به جای اینکه دعواهای او در چیزهای ساده ای مانند جای نشستن در کلاس باشد دعوا را به فضای دیگری منتقل کنیم. یک دختر نوجوان، حس میکند که ساختار میخواهد او را وادار کند که حجاب داشته باشد، برای همین چون میخواهد با ساختار بجنگد و مرزبندی خودش را با دیگران و ساختارهای اجتماعی مشخص کند، با حجاب مخالفت میکند. اما اگر به آن دختر نوجوان بگوییم که کل جهان دارند میجنگند که تو بی حجاب باشی و تو میتوانی با کل جهان بجنگی. ما نمیتوانیم جنگجویی و کشف هویت را در نوجوان خاموش کنیم. بلکه باید بهترین استفاده را از جنگجویی او بکنیم. جنگ او را به افقهای بلندتری منتقل کنیم. خشم او را بپذیریم و به او بگوییم که خشم خود را خرج چیزی بکن که بیارزد. مثلا وقتی بچه ها را نسبت به ظلم حساس میکنم، هم به بچهها یک افقی دادهایم که این افق باعث امید میشود و هم اینکه او را در پی قله های خیلی بزرگتری میبریم. اگر ما افق بچهها را کوچک کنیم، آن ها وقتی به افق کوچک دست مییابند ناامید میشوند. وقتی همه آرمان بچه ها رسیدن به دانشگاه شریف میشود، آنها وقتی به دانشگاه شریف میرسند دیگر به پوچی میرسند و فکر میکنند هیچ خبری نیست. ما به جای تمرکز بر هدف، باید بر ارزشها تمرکز کنیم؛ تمرکز بر ارزشها هیچگاه پایان ندارد. مفهوم هویت آفرینی به مفهوم هویت آفرینی گره می خورد. بچه ها بدانند که برای چه چیزی باید بجنگند و قله نهایی آنها چه چیزی باید باشد. ما معمولا به بچهای که ساختارها را بهتر میپذیرد، میگوییم چه بچه گلی است و فکر می کنیم غایت تربیت ما این است که ساختارها بیشتر توسط بچه ها پذیرفته شود. یکی از این ساختارها، دین است. اگر دین به عنوان ساختار و عامل جبرآفرین باشد و ما بخواهیم کودک و نوجوان را مطابق این ساختار کنیم، باید کاری کنیم که او نسبت به ساختار تشنه شود. بچه ها باید نیازشان به دین را درک کنند تا به جایی برسند که حس کنند نیاز به حضور دین دارند. اما اگر دین را فقط به عنوان یک ساختار به او بفهمانیم، میبینیم که او خود را در مبارزه با این ساختار قرار میدهد و دین را نمیپذیرد. اگر کودک و نوجوان تنها با وجه ساختاری دین آشنا شود، میخواهد آن را کنار بزند. اگر در موقعیتی قرار بگیریم که بخواهیم فقط از دین دفاع کنیم او خود را در مبارزه با ما میبیند. درحالیکه باید ما هم خودمان در سطح بچهها شبهه ایجاد کنیم تا هم رشد عقلی برای بچهها شکل بگیرد و هم اینکه غیرت نسبت به دین در او ایجاد شود. اما اگر فقط در موضع دفاع از دین باشیم، او نسبت به دین و ما حس اپوزیسیون میگیرد. یک مفهوم دیگری که میتوان نسبت آن را با امید در نظر گرفت، مفهوم شکرگزاری است. دو تا از مهمترین عالمان تربیتی معتقدند که مهمترین و اصیل ترین مفهوم تربیتی مفهوم شکر است که اگر متربی ما آن را داشته باشد گویا همه ویژگیها را خواهد داشت. مهمترین شاخصه انسان تربیت یافته، شکرگزار بودن است. یک عامل مهم در شکرگزاری این است که ما شکرگزار بودن دیگران را ببینیم. اگر محیط ما محیطی باشد که اتفاقات بسیار ریز را هم ببینیم، فردی که در این محیط تربیت میشود فرد شکرگزاری میشود. اگر اینگونه نباشد، افراد میگویند که اگر ما کاری انجام دهیم، هیچگاه دیده نمیشود پس بهتر است که اصلا کاری انجام ندهیم. خانواده ای که شکر در آن جریان دارد و کوچکترین خدمتها و لطفها دیده میشود و روابط میان افراد، روابط حقوقی نیست، افراد امید پیدا میکنند که حرکت کنند زیرا میدانند هر کاری انجام دهند توسط دیگران مورد شکرگزاری واقع میشود. خانوادههایی که پدر و مادر اهل اظهار محبت نیستند، امید در بچهها ایجاد نمیشود زیرا باید به صورت عینی، ببینند کارهای آن ها دیده میشود. مفهوم دیگری که میتوان پیرامون آن صحبت کرد، مفهوم خودشناسی است که ناظر به استعداد است. پدر و مادری که میپذیرند فرزندشان در یک زمینههای استعداد دارد و در یک زمینههایی استعداد ندارد، فرزندشان اگر در یک کاری به موفقیت نرسید، دچار ناامیدی نمیشود که انگار او دیگر هیچ کاری را نمیتواند انجام دهد. اگر به استعداد توجه نکنیم، حس موفقیت ایجاد نمیشود و فرد، قله ای برای خودش نمیبیند. شاخصه مهم دیگر، شاخصه خلاقیت است. آیا من به کودک و نوجوان خودم اجازه این را میدهم که یک راه و مسیر دیگری را برود و به شکل دیگری به مسائل نگاه کند؟ خانوادههایی که نظم و مقررات بسیار خاصی دارند و فکر میکنند که اسم آن ادب است، مانع بروز خلاقیت میشوند. بچهها با انتخاب راههای دیگر، می خواهند هویت خود را تعریف کنند و ما نباید با آنها مخالفت کنیم. تجربه کردن راههای دیگر باعث میشود تا این فکر در کودک و نوجوان ما تزریق شود که اگر یک راه به نتیجه نرسید، حتما راههای دیگری هم وجود دارد. اما اگر خلاقیت نباشد، در صورت شکست از یک راه، او دیگر مسیری برای رسیدن به موفقیت در نظرش نمیآید. اگر مهارت خلاقیت را ایجاد کنیم، افراد بن بستی در زندگی نخواهند داشت. یک مفهوم دیگر، مفهوم مسئولیت پذیری است. در بسیاری از مواقع ما به عنوان افرادی که دلمان برای فرزندمان میسوزد، برای فرزندمان موقعیت تعریف نمیکنیم و فرصتی برای آزمون و خطای آنها در نظر نمیگیریم. در این شرایط بچهها خودشان را پیدا نمیکنند و نمیفهمند که میتوانند کارهایی را نیز انجام دهند. اگر بچه ها تجربه ای داشته باشند، حتی در صورت شکست هم میتوانند در آن تجربه بازبینی کنند. من مربی باید به او بگویم که اگر این مسیر را رفتی و به شکست خوردی، راههای دیگری هم هست که میتوانی تجربه کنی. ما باید موقعیت آفرین باشیم تا بچهها رفتاری را انجام دهند که بتوانند نتیجه کوتاه مدت آن را ببینند. اگر بچه ها هیچ موقعیتی برای کنش نداشته باشند، این باور در آن ها ایجاد میشود که هیچ کاری نمیتوانند انجام دهند. اگر بتوانیم موقعیت امیدآفرین ایجاد کنیم و در کنار این موقعیت، بازبینی و تدبر داشته باشیم، این اتفاق مانند دمبل زدن است که از وزنههای کوچکتری شروع میکنیم تا به وزنههای بزرگتر برسیم.